در قحطی ، صاحبدلی پریشان حال، غلامی را دید که شادمان بود.
پرسید چطور در چنین وضعیتی شادمانی ؟
غلام گفت چون اربابی دارم با چندین گله که تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد .
صاحبدل گفت:
شرم دارم که یک غلام به اربابش توکل کرده و من که خدایی دارم که مالک دنیاست، نگران روزگارم هستم!